۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

جفنگیات

گاهی وقتها ازاینکه نمیتونم یکی رو ازاشتباه دربیارم وبهش بفهمونم که داره اشتباه میره ،ازخودم نا امید میشم که چرااینهمه ضعیفم ومنطق خوبی ندارم که نمیتونم تاثیرگذارباشم.

واینکه انقدرسعی میکنم که طرف اشتباه نکنه که کاسه داغ ترآش میشم وآخرش کلی بدهکار

واینکه من این حالت خودم رو میشناسم ونمیتونم کاری کنم خیلی خنده داره.

اگه همینجوری برم احتمالا هیچوقت نمیرسم ودلم میخواد یکی که رفته رو پیدا کنم ببینم که رسیده کسی میدونه که واقعا کسی رسیده 

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

دعا

خداوندا! مرااز دانستن چیزهایی که نیاز به دانستن آن ها ندارم حفظ کن. مرا حتا حفظ کن از این که بدانم

چیزهایی دانستنی هستند که من نمی دانم. همچنین مرا حفظ کن تا ندانم که تصمیم گرفته ام چیزهایی را

ندانم!-داگلاس آدامز
این سرمای بعدازیه نمه برف خیلی ضدحاله

البته من الان مشهدهستم

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

شغل

اونقدردورخودم پیچیدم که شاید دیگه نتونم خودمو بازکنم وضعیت بد اقتصادی واینکه هرکاری میکنم درست درنمیادوبه سرانجام نمیرسه حسابی نابودم کرده.

چندروزپیش رفته بودم ایستگاه متروی صادقیه تایکی ازدوستامو ببینم اونجا صف دراز ماشینها که منتظرنوبت گازبودن از انطرف پل اتوبان به نزدیک مترو اومده بود ویه چندنفری هم اونجا وایساده بودن .

دوستم که اومد گفت:میدونی اینها واسه چی اینجا وایسادن گفتم خوب راننده این ماشینهاهستن که اومدن پایین وباهم گپ میزنن

گفت نه هرماشین حداقل 3 تا 4 ساعت توصف گازمعطل میشه واینها شغلشون اینه که جای راننده توصف می ایستن تا راننده تو این فاصله بره به کارهای دیگه ای که داره برسه مثلاناهاربخوره وازهرماشین دوتا پنج تومن بسته به کرم راننده وزمان تلف شده پول میگیرن برام عجیب بود همه جورش دیده بودم جزاین مدل وگفتم که راننده ها چطوراعتمادمیکنن که ماشین خودشون رو به اینها بدن .گفت: همه اینها ازآشناهای راننده خطی های اینجا هستن وبیشترماشین همین راننده خطی هارو میگیرن

بعد ازرئیس خط تاکسی که مسئول اینه که تاکسی غیرخطی یا ماشین شخصی مسافرهارو سوارنکنه ومسافرها رو هم راهنمایی میکنه که سوارکدوم تاکسی بشن وپارک بان که تو هرکوچه نزدیک به مرکزشهرچهارنفرهستن ومعمولاٌوقتی پارک میکنی یکی ازت پول میگیره ووقتی برمیگردی یکی دیگه اومده واون رفته اون طرف خیابون وتوباید با سوت اون رو متوجه کنی که باهاش حساب کردی تادوباره پول ندی این شغل آخرشه.

هرچی فکرکردم نتونستم واسه این شغل اسمی پیداکنم .

فکرکردم ازفردا برم نزدیک یکی ازاین پمپ گازها خودمو یه جوری بین این شغل جدیدی ها جا کنم چون با آزادشدن قیمت بنزین حتما صف پمپ گازچندبرابرمیشه وکلی میشه کاسبی کرد.شاید هم اتحادیه صف وایساهای استان تهران رو درست کردم اگه یه اتحادیه داشته باشیم حتما میشه بیمه وبقیه موارد رو درست کردخدارو چه دیدی شاید شدم رئیس اتحادیه وکلی معروف شدم.

دوسال پیش با فهیمه عید رفته بودم تایلند یه هشت روزی اونجا بودیم .روزچهارم رفتیم فرودگاه تا یه بسته رو بدیم انبارفرودگاه موقع برگشتن ازفرودگاه بانکوک که تقریبا فاصله اش با شهربیست کیلومتره راننده تاکسیه گفت میشه برم پمپ گازکپسولم روپرکنم بعدش شماروبرسونم من یهو دادزدم نه بابا سه ساعت باید توصف وایسی ومخالفت کردم راننده گفت نه اگه 3 دقیقه شد ازتون کرایه نمیگیرم وما قبول کردیم .
رفت پمپ گازتو پمپ دو تاماشین داشتن گازمیزدن وراننده رفت جلوی یه پمپ خالی یه دختره مسئول پمپ بود کمی با راننده حرف زدن شاید 2دقیقه نشد وراننده سوارشدوگفت تمام شد من فکرکردم این مارو گذاشته سرکار.

راننده گفت که دیدی چه زود تموم شد ومن گفتم مگه گازپرکردی اون آمپرگازرو نشونم دادراست میگفت پرشده بود البته اونها گازمایع مصرف میکردن

وبه من گفت معمولا اگه خیلی شلوغ باشه 10دقیقه طول میکشه تا گازبزنه وروزی یک بارهم به پمپ میاد وازمن پرسید که چرافکرکردی 3 ساعت طول میکشه من درمورد صف های پمپ گازهای خودمان براش توضیح دادم کلی خندید وفکرمیکرد که من سرکارش گذاشتم واصلا باورش نشد.

ولی خوب این سریع گاززدن اونها باعث میشه که شغل صف گازوایسا نداشته باشن وکلی بیکاررودستشون بمونه




۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

پاییز

اینکه پاییزاومده چیزجدیدی نیست ولی هرپاییزواسه خودش جدیده

بازم فصل خاطرات وبارون وخیس شدن وبغض های الکی وخالی شدن های الکی تر

این روزها همه چیز به هم پیچیده وهرروز هم بدتر میشه شایدفقط برای من اینجوریه نمیدونم

چندروزپیش بارون اومد یعنی دقیقاٌ پنج شنبه رفته بودیم فرودگاه یکی ازدوستامون داشت میرفت شاید یکساله نمیدونم شایدهم  واسه همیشه ودیگه نیاد آره اونجابارون اومد

این روزا رفتن خیلی زیاده هرکسی هم یه بهانه داره واسه اینکه نباشه راحت ترین وقابل پذیرش ترینش هم مردن ه (این ه رو جداکردم که راحت تر بشه بخونیش آخه حس کردم خیلی سخت میشه) آره وقتی یکی واسه مردن نیست دیگه مدام بهش زنگ نمیزنی که کجایی وخبری ازت نیست و....فقط گاهی وقتها یه سرخاک رفتنه وبعدش واسه نرفتنش بهانه آوردن وبعدشم  ......فراموشی لذت بخش که اگه نبود حتما نسل بشرنابودشده بود همون چندمیلیون سال پیش.

همیشه انقدردلت واسه پاییز قبلی تنگ میشه که یادت میره که این پاییز هم همش سه ماهه وبعدش دیگه نیست وباید یه سال دیگه منتظرباشی تا بیاد

البته اگه شانس بیاری وتا اون موقع باشی

تجربه کنیدوازدست ندیدخیس شدن وخش خش برگ های خشک وتو کوچه های چپ اندرقیچی چرخیدن که سال دیگه حتما ازاین پاییز هم یادکنید وباحسرت بگید که چقدرخوش گذشت

آره یادتون نره که آینده منتظرکه خاطرات مارو بشنوه





۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

رفیق

وقتی به ماوزد بادمهرگان

آنگه شود معلوم که نامردو مردکیست

یکی ازدوستام یه کلاه سی میلیون تومنی سرم گذاشت البته این کلاه دوساله که سرمه ولی من دیروزفهمیدم

این ازحماقت منه که اینقدردیرفهمیدم ولی بازم جای شکرش باقیه که فهمیدم ومیتونم الان کلی شاکی بشم به جای اینکه چندروزدیگه شاکی بشم

پ ن :شاکی شدن امروزرابه فردانیندازید



۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

یه روزخوب

یه روزخوب میاد

ازپس اینهمه روزبلند

یه روزخوب که دیگه ترس پلنگ توی بیشه که شاید یه روزگشنه بشه ازسرمارفته باشه

یه روزخوب که وقتی مردها ازسرکارمیرن خونه خسته باشن نه خمار

یه روزخوب که تو BRTهم دیگه همه بلیط الکترونیکی داشته باشن نه کاغذی

یه روزخوب که مترو هم دیگه مشتری نداشته باشه قطارهاش همینطوری خالی برن وبیان

یه روزخوب که دیگه توی اون روزآرزوی روزخوب رو نداشته باشی

یه روزخوب که علی کنکوری هم قبول شده باشه

یه روزخوب که دیگه نه روبروت جهنم باشه نه پشت سرت قتلگاه آدم

مثل قاطرجاده امام زاده داود هرچقدرهم ازلبه میریم نمیفتیم پایین لاکردارمدام به اینجا فحش میدیم وهمچین بهش چسبیدیم که حالا حالاها هستیم

آره هستیم تا یه روزخوب بیاد

پ ن : خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود





۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

حضور

الان چندروزه که فهیمه رفته مسافرت ومن تنهام
رسیدن به خونه وبی هدف ازاینکه چرا اومدی خونه واخبارتمام شبکه هادنبال کردن وبه زمین وزمان فحش دادن بعدش کمی تو وب میچرخم ویهو بخودم میام ومیبینم ساعت از3 صبح ردشده وهنوزشام هم نخوردم وحتی یادت نمیاد که گرسنه هستم یا نه.


وصبح هم با لیفتراک ازجام بلند میشم ومیبینم که ساعت 9 شده وچندتامیس کال دارم ویه دوش ومیزنم بیرون یکی دونفرازبچه ها هم تنهان وازسربیکاری بعدازظهریه سربه یکیشون میزنم والکی به یه بهانه ای میپیچونم که شب بیام خونه ودوباره همون بازی.

با نبودنش حس زندگی تو خونه نیست وانگارحضورش به زندگی روح میداد

واینکه فهمیدم که بعدازچندسال زندگی دونفری، نصفه شدم وبدون نصفه ام دیگه نه اینکه نشه ولی خیلی سخت میشه زندگی کرد

نمیدونم ازاین موضوع خوشحال باشم ویا ناراحت .
خوشحال ازاینکه اینهمه تاثیروجودداره واینهمه دلبستگی
ناراحت ازاینکه اگه یه روز نباشه این وابستگی نابود کننده میشه

واینکه حتما شنیدین که میگن:

بنده همت آنم که زیرچرخ کبود
زه هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاداست